|
|
سه شنبه 93/11/7
بیشتر وقت ها به این فکر می کردم که چرا آدم ها یهو ساکت می شوند و فقط مدام زل می زنند به گوشه ای. به نقطه ای. جایی. همه چیز از دیدن یک مورچه شروع شد. مورچه هه از زیر کابینت بیرون آمد و یکراست رفت سراغ غذای خودش. نمی دانم چه بود که به دنبال خودش می کشید. شاید دانه برنج خشک شده ای. زل زدم به راه رفتنش. به قدم هایش. به تلاشش. آنقدر زل زدم به این مورچه که نفهمیدم کی شب شده. هیچ کلیدی هم در را باز نکرد که حداقل لامپ را روشن کند. وسط آشپزخانه نشسته بودم و زل زده بودم به باریکه های نوری که از پرده ی آشپزخانه می ریخت روی فرش. آنقدر زل زدم به نور که چشمانم بسته شد. بیدار که شدم هوا روشن تر شده بود. زل زدم به فرش. به پرز هایش. به گل هایش. تا حالا این گونه به فرش زل نزده بودم. اصلا برایم جور دیگری بود طرح و رنگ هایش. بعد زل زدم به دست هایم. دست هایم هم جور دیگری بود. یک جور خیلی عجیب ... و حالا می فهمم که چرا گاهی آدم ها یهو ساکت می شوند و زل می زنند به گوشه ای. نقطه ای. جایی ... چون می شکنند. من هم شکسته بودم و توی خواب هم خرده شیشه های دلم آزارم می داد. اصلا فکر اشتباهی است که مگر می شود دل ِ آدم هم بشکند؟ از نظر پزشکی حتا؟. دل، هر وقت که زخم می خورد ترک های کوچکی برمی دارد. هی این ترک ها بیشتر می شوند و دیگر جایی نمی ماند که ترک بردارد. رفته رفته به خودت می آیی و می بینی دلت فرو ریخته. دلت پودر شده و وجودت شده پر از همین شیشه خرده ها. آن وقت تو می مانی یک عمر بی دل!
+ عکس از شیوا خادمی
+
1:28 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|